سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کار نیک را به جاى آرید و چیزى از آن را خرد مشمارید که خرد آن بزرگمقدار است و اندک آن بسیار ، و کسى از شما نگوید دیگرى در انجام کار نیک از من سزاوارتر است که به خدا سوگند ، بود که چنین شود ، چه نیک و بد را مردمانى است ، هر کدام را وانهادید اهل آن ، کار را به انجام خواهد رسانید . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----637679---
بازدید امروز: ----62-----
بازدید دیروز: ----79-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
یکشنبه 86/2/23 ساعت 3:52 عصر

سلام

 

دوستی از سر دوستی و مهربونیش و سوالی که توی ذهن هر کسی ممکنه پیش بیاد  سوالی پرسیده بود که چرا شما که در مورد خانواده شوهر دلبندتان مینویسد و اصلاً اسمی از خانواده خود نمیبرید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

در جواب فقط محض جواب میگویم

مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید

 و اگر این موضوع پیش نمی‏امد شاید بعد ها هم خودم نمیگفتم

رامین جانم بسیار بسیار مهربان است و مهربانی را حتماً انتقال میدهد ما از اول تصمیم گرفتیم با خانواده همدیگه درست مثل پدر و مادر خودمون رفتار کنیم و احترامها رو هر دو طرف نگهدارند

همانگونه که آقایان از خانواده زنشان به عنوان های خاص یاد میکنند که خدا رو شکر در مورد رامین اینگونه نیست و اگر وارد خانواده ای شوند و رفتار خوب ببینند صد جا میگویند که خانواده همسرم خوب هستند  و یا بالعکس این وظیفه رامین جانم است که در مورد آنها اگر مطلبی هست بگوید

رامین در وصف خصائل خوب آنها بارها جلوی دوستان و آشنایان و قالباً وقتی که من نبوده ام حتی گفته و هر جا نشسته  جز خوبی و حمایت های بی دریغ هیچ نگفته

و الا من که 25 سال با مادر و پدرم جزأ یک خانواده بوده ام و آنقدر لطف از انها دیده ام که از صد تا یکی را بگویم کتابی میشود حجیم

این رفتار آنها از دید رامین است به عنوان پسر که در مورد خانواده همسرش به قضاوت کشیده میشود

و این رفتار خانواده رامین است که مرا دلگرم تر میدارد که  به مادرش به مانند مادر خودم از صمیم قلب میگویم دوست دارم ، باور کن دلم برات تنگ میشه نه به عنوان قوم الظالمین

اما من باب خالی نبودن عریضه یه کم از محاسن مامان جان و بابائی میگم:

 

اول از همه بگم اسم مامان من همون اسم مامان رامینه یعنی با هم همنامند و هم اخلاق واقعاً فرض بفرمایئد اسم مامان رامین مهری است اسم مامانی منم مهری خوب

تازه اسم باباهامونم یکیه و مثل هم صبورن  ( من و رامین با اینکه اتفاقی همدیگه رو پیدا کردیم اما خیلی مشابهت های زیادی داریم ) بماند.... این دو تا هم خیلی مشابهند

 

مامانی خوشگل من بچه اول خانواده بوده و خواهر و برادرهای فوق العاده مهربونی دارن و از نظر مناسبات خانوادگی خیلی قوی هستند مثلاً کافیه یکی از این5 خواهر و برادرون بگه پول که سه تای دیگه بشتابند که های ما اومدیم مارو بیگیر  و همه جوری کمک کنن بهش

و به خاطرهمه لطفاش من که خواستم خونه بخرم از بابام کمک خواست و اون کلی بهمون کمک چند تات تا میلیونی بهمون کرد درست مثل بابای رامین خان

تازه دید که ما بازم کم آوردیم گفت یه زنگ بزن دائی جان مهربونه  و ما هم زنگ زدیم ولی فکر نمیکردم برای من هم کار بکنند که کلی هم اون برامون پول فرستاد به عنوان قرض

حالا برمیگردیم به گذشته های کمی دور تر

من بچه اولشونم کمی زیادی مورد توجه بودم ولی خوب اونقدر توقع ها از من بالا بوده که از حس مسئولیت سرشارم درست مثل رامینم که دلم براش تنگ شده

دوم دبیرستان این دختره که من باشم تصمیم گرفت ترک تحصیل کنه مامانم به پسر خالش گفت یا این دختره رو میبری مدرسه درس بخونه خوب هم درس بخونه یا کاری میکنم ترک تحصیل بشه بلای جونش پسر خاله مامان جان من که بابای من باشه (پسر خاله و دختر خاله هستند )خانومشو زیادی دوست داره و خودش هم عاشق ادامه تحصیل منو سوار کرد گفت اگه نری درستو بخونی کاری میکنم که پشیمون بشی و آرزو کنی که کاش درس میخوندم اینقدر مورد بی مهری قرار نمیگرفتم خلاصه من ترسو هم رفتم مدرسه

تازه سه ماه تعطیللیا هم که میخواستم برم سوم دبیرستان کلی خرج کرد که ناز دخترش جهت ادامه پیشرفت تشریف ببرن کلاس کامپیوتر که نمیدونید توی زندگی هیمنا منو چقدر جلو انداخت خلاصه دیپلم کامپیوتر رو گرفتم 20 هزار تومان بعد سال بعد یعنی سالی که مهر ماهش قرار بود برم چهارم دبیرستان (نظام قدیم) فرستاد دیپلم ماشین نویسی بگیرم باورتون نمیشه 9سال پیش شد حدود 25 هزار تومان  نشون به اون نشون که یه ضرب بدون تجدیدی و مردودی رفتم کلاس چهارم دبیرستان  بعد گریه که من کنکور قبول نمیشم امادگی ندارم رفت از هزار نفر پرسید همه گفتم عیب نداره سال اول خیلا قبول نمیشن و گفت پس بیا برو کلاس آرایشگری و دیپلم بگیر

و کلی باز من ذوق زده

بعدشم که

بعدش هم مامانم گفت نشین توی خونه هی فیلم ببین هی ظرف و لباس بشور برو کتابخونه برات ثبت نام کردم درس بخون و هر روز هم برو ساعت 7 صبح تا 7 شب

آخ برنامه ریزی بید مادر

و ما رفتیم و کم کم خوشمان آمد

 درس خوندم و البته یه کم هم حکمت سختگیریای مادرم دستم اومد . اون فقط میخواست کمک کنه بچش پیشرفت کنه حتی اگه توی اون لحظه دلایلش نبودم

بلاخره تلاشهای من و کمکهای بی شائبه مامان نتیجه داد و گل دخترش قبول شد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران به قول بچه های کنکوریمون همون جا سردرش توی پنجاه تومنی های اسکناس هست

و تازه حمایت ها شروع شد چون شبانش قبول شده بودم یه مقدار ناراضی بودم که برم و گفتم که توی این شرایط که شما تازه خونه جدید خریدید و دستتون میدونم با داشتن 5 تا فرزند تنگه من نمیرم دوباره میخونم سال بعد شاید روزانه قبول شم که قبول نکرد و گفت هر کسی دندان دهد او نان دهد

خلاصه ما رفتیم دانشگاه و باباو مامان من تمام هزینه های منو میدادن بدون ذره ای دریغ و بعد هم که رفتم سر کار هر کاری کردم یه ماهیانه یه مبلغی بدم به مامانم قبول نکرد گفت پولاتو درست خرج کن خرج الکی نکن پس فردا به درد آیندت میخوره اونقدر به من فکر اقتصادی هدیه کرد مامانم که من تو سال دوم کارم ماشین خریدم اونقدر پشتم بود که با اینکه خودم سر کار میرفتم و حقوق و بن و اینا داشتم هر چی برای خواهر هام میخرید و میخره برای منم میخرید

توی این دو سال آخر هم خیلی بهم کمک کرد که از بتونم فکرمو آماده کنم که بتونم ازدواج رو قبول کنم

هر وقت میگفتم من از ازدواج میترسم میگفت نترس من و بابات عجله ای نداریم تو رو به بهترین آدم از نظر اخلاقی میدیم

که بعد رامین به عنوان به کاندید برای دامادی اومد و خوششون اومد البته من که قبلاً ازش خوشم میومد

و او به رامین از همون اول گفت که من تو رو داماد خودم نمیدونم تو مثل پسر خودمی

داداشیم تو یه شرکت خودرو ساز کارمنده و خیلی آقاست از من و رامین هم 2 سال کوچکتره

خلاصه بچه های مامان من 5 تا بودن 6 تا شدن

خیلی رامینو دوست داره حتی بیشتر طرف اونه

یه روز که میشه دو روز و نمی بیندش میگه رامین کی میاد میگم مثلاً نمیاد ناراحت میشه و غصه میخوره و تا میاد گل ازگلش باز میشه که خوبی مامان دلم برات تنگ شده بود

خلاصه هر کدوم از ما دو نفر خودمونو خوب توی خانواده های همدیگه جا انداختیم

رامین هر کادوئی برای مامان خودش بخره برای مامان من عین همونو میخره منم همین کارو میکنم

همیشه به من میگه مواظب روحیه مامانت باش آخه از وقتی پدربزرگم (بابای مامانم ) فوت شده خیلی روحیش حساس شده

این یه مقدار بود البته شاید به همین زودیا گفتم رامین از طرف خودش در این مورد چیزی بنویسه

 

 


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •